لیانا عشق مامان و بابا لیانا عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 12 سال و 26 روز سن داره

نی نی جون ما

اولین روز زندگی سه تایی

چهارشنبه ٦ اردیبهشت ماه وای مامانی بابایی همه خونه رو تمیز کرده بود و آیینه قرآن آماده کرده بود و دوربین رو هم تنظیم کرده بود که تا ما میریم خونه ازمون عکس بگیره خیلی ذوق کردم با حضور شما زندگی من و بابایی خیلی خیلی قشنگتر شده عزیزم راستی عزیزم دیروز عصر شما برای اولین بار تو زندگیت رفتی روضه خونه خاله مامانی آخه الان ایام فاطمیه است قربون قلب پاکت برم عزیزم ...
28 خرداد 1391

اولین حمام دخملی

یکشنبه ٢٧ فروردین قربونت برم نازنینم امروز صبح ساعت ٣٠/١٠  با خاله فائزه و مامان بزرگی بردیمت حموم   مامانی هم ازت کلی عکس گرفت راستی بالاخره اسم شما تعیین شد و بابایی کارها شناسنامه ات رو کرد لیانا اسم زیبای شما به معنی نور و درخشندگی   قراره فردا باباجونت بره شناسنامه ات رو بگیره عزیزم ...
27 خرداد 1391

شروع سفر مشهد با لیانا خانوم

چهارشنبه ٢٧ اردیبهشت ماه 91 الهی مامانی قربون قلب پاکت بره عزیزم که امام رضا (ع ) هم شما رو طلبیدن شب قراربود ساعت ٩ راه بیفتیم با مامان بزرگ و بابا بزرگ و دایی رضا اما خیلی دایی رضا معطلمون کرد و ساعت ٥/١١ شب راه افتادیم راستی مامانی دیروز منو و شما برای نماز مغرب رفتیم مسجد امام جواد (ع ) دوست داریم مامانی ...
27 خرداد 1391

افتادن بند ناف لیانا خانم

پنجشنبه ٣١ فروردین الهی فدات شم مامانی ساعت ٧ عصر بود بعد رفتن مهمونها اومدم عوضت کنم که یکدفعه دیدم بند نافت افتاده و شما راحت شدی و از ذوق جیغ کشیدم بابابزرگت خیلی از همه بیشتر دلش می خواست بند نافت بیفته همش میگفت علت گریه لیانا اذیت کردن گیره ایه که به بند نافت وصله خداروشکر مامانی به سلامتی راحت شدی از دست این گیره بزرگ
27 خرداد 1391

سوراخ کردن گوش لیانا خانوم

دوشنبه ٤ اردیبهشت ماه لیانای عزیزم امروز شما ١١  روزته و عصر کلی مهمون داشتیم ساعت ٩ شب بابایی از آقای دکتر زند وقت گرفته بود که ببریمت دکتر تا شما رو وزن کنن ببینیم خوب وزن میگیرید یا نه آخه شما سه روزه بودید ١٥٠ گرم وزن کم کرده بودید و دکتر حسابی ما رو ترسونده بود بالاخره شب رفتیم دکتر و وزن شما برگشته بود به وزن روز تولدتون ٣١٠٠ گرم عزیزم بعد از دکتر به اصرار زیاد بابایی رفتیم گوشهای نازت رو سوراخ کنیم الهی برات بمیرم تا امروز هر وقت گریه میکردی اشک نمی ریختی اما مامانی امشب اشکهات رو هم دید شما رو مامان بزرگی گرفته بود و من گریه میکردم و باباییت ازت فیلم میگرفت یه جفت گوشواره خوشکلم خانمه گوشت کرد تا ١٥ روز باید به گوشت با...
27 خرداد 1391

خاطره روز زایمان

شب از اضطراب خوابم نبرد و بلند شدم و نماز شب خواندم و بعد سوره حضرت مریم و حضرت محمد (ص)و یس تا صبح شد ساعت ٧ رفتم حمام و آمدم یه چای شیرین هم ساعت ٥/٦ خوردم و به زور چند لقمه نون و پنیر به بابا جونت دادم باباجونت نشسته بود و تلویزیون میدید ولی تو صورتش پر از استرس بود انگار که نگاه کردن به تلویزیون رو بهانه کرده بود که بغضش رو پنهون کنه خیلی اصرار کردم که بره حمام و کارهاشو بکنه اما قبول نمی کرد ساعت ١٥/٩ از بیمارستان زنگ زدن که خانم دکتر گفتن ساعت ٢ برم بیمارستان و الان هم میتونم یه چای شیرین بخورم خیلی حالم گرفته شد و گریه کردم بلند شدم کتری رو گذاشتم که آب جوش بیاد که یکدفعه از بیمارستان زنگ زدن که دکتر بیهوشی عصر نیست و خانم دکت...
27 خرداد 1391

تمیز کردن خونه برای ورود دخمل خوشکلمون

نازنینم امروز جمعه ١٨ فروردینه منو و بابا جونت تصمیم گرفتیم خونه رو برای ورود یه صاحب خونه ناز تمیز کنیم البته همه کار ها رو بابایی کرد و منم یه کارهای سبکی رو انجام میدادم خارش خیلی منو اذیت میکنه بابات خیلی به من لطف داره وقتی شروع میشه منو باد میزنه باد زدن خیلی آروم ترم میکنه تمام پاهام و دستام از بس خاروندم زخم شده اما همه اینها فدای یه تار موی شما کاش زودتر بیایی و ما رو خوشحال کنی عزیز دلم ...
22 خرداد 1391

شروع خارش های مامانی

چهارشنبه ٩ فروردین شروع بدترین دوران بارداری مامانی با خارش شدید شکم الهی قربونت برم مامانی دعا کن زودتر مامانی خوب بشه خارش خیلی داره مامن رو اذیت میکنه دیشب تا ٥ صبح گریه میکردم تو هم همش بیدار بودی عزیزم انگر با مامانی همدردی میکردی  
22 خرداد 1391

چهارشنبه سوری

سه شنبه 23 اسفند وای عزیزم امشب اولین چهارشنبه سوری که تو با منو و بابایی خیلی خیلی خوش گذشت شب شام خونه دایی رضات خوردیم و اومدیم توی کوچه خونه مون و بابایی زنگ زد به عمو اسماعیل و عمو امین و آقای ودیعتی همه اومدن با دایی رضا و مامان بزرگ و بابا بزرگ هم یه کمی وایستادن و رفتن بابایی یه آتیش خیلی بزرگ درست کرد و الینا و باباش کلی فشفشه و ترقه زدن بابایی هم همش نگران منو و شما بود که نترسیم کلی خندیدیم و خوش گذشت آخرش هم منو و شما میخواستیم از روی آتیش آروم رد شیم اما یه هم من پریدم وای مامانی از فرداش مامانی شروع کرد به ورم کردن و یه استخوان هم تو لگن مامان خیلی خیلی درد میکرد ...
22 خرداد 1391